Sunday, December 28, 2008

Harold Pinter's Nobel Acceptance Speech

The British dramatist Harold Pinter died on Christmas Eve. I have translated his Nobel acceptance speech, into Persian. It was originally telecast in December 2005. I have also read out the text in Persian, and roughly synchronized it with Pinter's original delivery.

Here's a link to a tribute to Harold Pinter, Playwright of the Pause, by By MEL GUSSOW and BEN BRANTLEY, from the NY Times, December 25th 2008.

====

اين ترجمه را به دکتر عطاء الله مهاجرانی و همسر محترمشان خانم دکتر کديور پيشکش می کنم؛
به نشانه سپاس از پذيرايي محبت آميزشان در لندن


هنر، حقيقت و سياست

متأسفم که نتوانستم به استکهلم بيايم.


در 1958 نوشته بودم:

"مرز قاطعی بين حقيقت و آنچه غيرحقيقی است وجود ندارد، و بين راست و دروغ نيز. چنين نيست که هر امری ناگزير يا راست باشد يا دروغ، بسا که هم راست باشد هم دروغ."

باور دارم که اين سخن همچنان از معنای معـتبــری برخوردار است، و در فرايند جستجوی حقيقت از مجرای هنر همچنان به کار می خورد. از اين رو، در مقام نويسندگی همچنان پای آن سخن می ايستم، اما در مقام شهروندی نمی توانم چنان کنم. در مقام شهروندی بايسته آن است که بپرسم: حقيقت کدام است؟ دروغ چيست؟

حقيقت در عالم نمايش همواره دست نايافتنی است. هرگز آن را نمی توان پيدا کرد، اما از جستجوی آن گزير و گريزی نيست. چون جستجوست که کار را پيش می راند. آنچه ما را می شايد و می بايد همان جستجوست. ای بسا در دل تاريکی با حقيقت مصـادف می شويم، مواجهـه ای دست می دهد، يا شکلی و هيکلی يک لحظه پـديـدار می گردد که شايد نسبتی با حقيقت داشته باشد، بی آنکه بدانيم چه رخ داده است. اما حقيقت ِحقيقی اين است که حقيقت واحدی وجود ندارد که در هنرهای نمايشی به چنگ آدمی بيفتد. بسی بيش از يک حقيقت هست. حقيقتها با هم در کشمکشند، يکديگر را پس می زنند، گاه پرتو يکی در آينه ديگری بازتاب می يابد، گاه به هم بی اعتنايی می کنند، گاه سر به سر هم می گذارند، يا چشم بر هم فرومی بندند. گاه حس می کنی که حقيقت را يک لحظه در دست خويش گرفته ای، و لحظه ای ديگر از ميان انگشتانت فرو می لغزد و گم می شود.

اغلب از من می پرسند که نمايشنامه هايم چگونه و از کجا پديد آمده است. نمی دانم چه بگويم. حتی خلاصه ای هم از نمايشنامه های خود نمی توانم به دست دهم، الاّ اينکه بگويم فلان اتفاق افتاد. چنين گفتند. چنين کردند.
بيشتر نمايشنامه هايم زاييده يک جمله، يک واژه، يا يک تصوير است. يا واژه ای که در پی آن تصويری آمده است.
دو نمونه می آورم از دو جمله که بی مقدمه و از ناکجا به ذهنم آمد و تصويری در پی آن رسيد، و باقی را من ادامه دادم.
يکی از نمايشنامه بازگشت است، و ديگری از گذشته ها. جمله اوّل بازگشت اين است که "قيچی را چه کردی؟"، و در ابتدای گذشته ها کلمه "تيــره" آمده است.

فراتر از اين هيچ در دست نداشتم.

در نمونه اوّل، پيداست که کسی دنبال قيچی می گردد و جايش را از کس ديگری می پرسد که گمان می برده است شايد او دزديده باشدش. در عين حال، در دل خويش می دانستم که طرفی که مورد خطاب است نه به فکر قيچی بوده، نه به فکر سؤالی که از او شده است.
"تيــره" در ذهن من وصف موی کسی بود، و رنگ موی زنی، و کلمه ای بود در پاسخ سؤالی.
در هر دو مورد، خود را ناگزير می ديدم که دنباله کار را بگيرم. در ابتدا تصويری پيش چشمم می آمد و به آهستگی رنگ می باخت، همچون سايه ای که در دل نور رود.
هميشه شخصيتهای نمايشنامه هايم را در ابتدا الف، ب، و جيم نام می دهم.
در نوشتن نمايشنامه بازگشت، ابتدا تصوير مردی را ديدم که وارد اتاق بی روحی می شود و خطاب به مرد جوانی که روی مبل بدقواره ای نشسته و اخبار شرط بندی اسب را در روزنامه ای می خواند سؤالش را مطرح می کند. همان وقت در دل می دانستم که الف، پدر بود و ب پسر او بود، اما هنوز قطعيتی در کار نبود. اما وقتی ديدم ب (که تبديل شد به لنی)، به الف (که تبديل شد به مکس) می گويد "بابا، موضوع را عوض کنم. می خواهم ازت بپرسم ببينم اين شامی که ديشب خورديم اسمش چی بود؟ چی ميگی بهش؟ چرا يک سگ نمی خری؟ تو که آشپز سگها هستی. راستی می گم. خيال می کنی برای سگهای زيادی آشپزی می کنی." خوب وقتی ب به الف می گويد "بابا" معقول است که فرض کنيم يکی پسر و ديگری پدر اوست. معلوم است الف آشپز است و آشپزيش هم چنگی به دل نمی زند. آيا از اين می توان نتيجه گرفت که مادری در قصه نيست؟ در آن وقت نمی دانستم. همان موقع به خود می گفتم که ابتدای کار ما هرگز از نهايت کار ما خبر ندارد.
"تيــره". پنجره ای بزرگ. رو به آسمان وقت عصر. مردی به نام الف (بعداً شد ديلی) و زنی به نام ب (بعداً شد کيت) نشسته اند با ليوانهايشان. مرد می پرسد "چاق يا لاغر؟" از چه حرف می زنند؟ آنگاه زن ديگری را کنار پنجره می بينم، جيم (بعداً می شود آنا)، که در سايه روشن نور ايستاده است، پشت به آن دو، با موهای تيــره.
دم شگرفی است آن دم که شخصيتهای ناموجود به وجود آورده و آفريده می شوند. انچه از پی آن دم می آيد ناپيوسته، نادانسته، يا هذيان آميز است، و گاه همچون بهمنی توفنده سرازير می شود و همه جا را فرو می گيرد. نويسنده جای عجيبی نشسته است. به يک معنا شخصيتهای داستان حضورش را خوش نمی دارند. در مقابلش سرکشی می کنند، و سر کردن با آنها سخت است، چون شناختن و شناساندنشان کاری محال است. وادارشان نمی توان کرد که هر کاری بکنند. گويی در بازی پايان ناپذيری با آنها درگيريد، مثل موش و گربه، گرگم به هوا، يا قايم باشک. آخر کار با يک عدّه شخصيت جاندار و خوندار طرفيم که اراده دارند، حساسند، و در اجزاء و مؤلفه های آنها نمی توانيد دست ببريد، و چيزی را جابجا کنيد.
از اين رو زبان در عالم هـنـــر، امری است آميخته به ابهامات، مثل باتلاق، يا سطح متزلزل ترامپولين، يا حوض يخ بسته ای که هر آن ممکن است زير پای شمای نويسنده خالی شود.
اما همچنان که گفتم جستجوی حقيقت را دمی نمی توان تعطيل کرد. وقفه و تعليق نمی پذيرد. همين جا و همين دم بايد با آن رو در رو شد.
صحنه سياست مسائلش يکسره از جنس ديگری است. موعظه را بايد کنار گذاشت. عينيت ضرورت دارد. شخصيتها بايد در هوای خودشان نفس بکشند. نويسنده نبايد شخصيتها را مطابق سليقه يا ظرفيت و خواسته خود محدود کند. بلکه بايد از زاويه های گوناگون و از چشم اندازهای متفاوت بر آنها بنگرد، گاه غافلگيرشان کند، اما همواره آزادشان بگذارد تا به سمت و سويی که مطلوب خوشان است بروند. هميشه هم نتيجه نمی دهد. طنز سياسی، به هيچيک از اين قاعده ها پابند نيست، بلکه درست به جهت خلاف اينها می رود، و کار درستش هم همين است.
در نمايشنامه جشن تولد فرصتی برای انتخاب اقسام اقدامها از ميان جنگل ممکنات فراهم آورده و سرانجام بر اقدام بر انقياد تمرکز کرده ام.
در نمايشنامه زبان کوهستان تنوع انتخاب چندان جايی ندارد. آنچه هست تلخ و زشت است. سربازانی که نمايشنامه بازی می کنند، از همين مايه که هست طرفی می بندند. گاه يادمان می رود که شکنجه گران هم زود حوصله شان سر می رود. بايد لختی بخندند تا روحيه شان تقويت شود. در زندان ابو غريب عراق هم اين تأييد شده است. زبان کوهستان بيست دقيقه بيشتر طول نمی کشد، اما می توان ساعتها ادامه اش داد، و همان ماجرا پست سر هم، ساعتها از پی هم ممکن است تداوم يابد.
در مقابل، نمايشنامه از خاک به خاک چنان است که گويی زير آب در جريان است. زنی در حال غرق شدن است، و دستش از ميانه امواج بيرون آمده، و اندک اندک از نظر غايب می شود، و هر چه کمک می جويد کسی را نمی يابد، نه بالا نه زير آب، و آنچه هست سايه ها و تلؤلؤ لغزان آنهاست؛ و پيکر زنی در دوردستها فرو می رود، بی آنکه مجالی يابد تا از سرنوشت تاريکی که فقط از آن ديگران می پنداشت نجات پيدا کند.
اما همچنانکه ديگران مردند، او هم می ميرد.
زبان سياست، چنانکه نزد اهل سياست به کار می رود، راهی بدين عرصه ندارد، چون تا جايی که قرائن گواهی می دهد بيشتر سياسيون سر و کارشان با حقيقت نيست، بلکه با قدرت و حفظ قدرت است. برای حفظ قدرت مردم را بايد ناآگاه نگاه داشت، و زندگانيشان بايد بی خبر از حقيقت بگذرد، حتی حقيقت زندگانی خودشان. پس آنچه در پيرامون ما گسترانده اند سفره پهناوری از دروغ است که می خواهند از آن بخوريم.
همگان، فرد فرد، در اينجا می دانند که توجيه حمله به عراق بر اين پايه بود که صدام حسين سلاحهای خطرناک کشتار جمعی در اختيار دارد که در 45 دقيقه می تواند بعضی را شليک کند و ويرانی وحشتناک به بار آورد. تضمين دادند که اين عين حقيقت است. اما حقيقت اين نبود. گفتند عراق با القاعده پيوند دارد و در مسئوليت حمله زشت يازدهم سپتامبر 2001 به نيويورک شريک است. تضمين دادند که اين عين حقيقت است. اما حقيقت اين نبود. گفتند عراق امنيت جهانی را تهديد می کند. تضمين دادند که اين عين حقيقت است. اما حقيقت اين نبود.
حقيقت اساساً غير از اين بود. حقيقت در اين بود که ايالات متحده امريکا نقش ويژه ای در جهان برای خود قائل است، و شيوه خاصی در ايفای اين نقش در پيش گرفته است.
پيش از آنکه به زمان حاضر بازگردم، نگاهی به گذشته نزديک می اندازم، يعنی به سياست خارجی ايالات متحده از جنگ جهانی دوّم بدين سو. معتقدم وظيفه ما اين است تا اين دوره را با دقــّـت بکاويم، هر چند اين کاوش محدود باشد، چندان که فرصت ما در اينجا اقتضا می کند.
همه می دانند که در شوروی و اروپای شرقی پس از جنگ چه گذشت: سرکوبی سازمان يافته، زشتيهای گسترده، خفه کردن بی رحمانه انديشه مستقل. همه اينها مستند و متقن است.
سخن من اين است که جرائم ايالات متحده را در طی همين مدّت تنها به نحو سطحی ضبط کرده اند، تا چه رسد به آنچه ثبت شده، يا آنچه به گردن گرفته شده، يا آنکه اساساً جرم شناخته شده باشد. معتقدم بدين امر بايد پرداخت، و حقيقت امر نتيجه روشنی برای شناختن وضع کنونی جهان خواهد داشت.
هر چند وجود شوروی دست ايالات متحده را در عملی کردن همه منوياتش در جهان تا حدودی بسته بود، اما آنچه از ايالات متحده به ظهور رسيد دال بر اين بود که گويی گمان می برده است کارت سفيدی به او داده اند تا هر چه می خواهد بکند.
حمله مستقيم به حکومتهای مستقر شيوه مطلوب امريکا نبوده است. در اصطلاح خودشان "درگيری ملائم" را ترجيح می داده اند. درگيری ملائم يعنی اينکه هزاران نفر را می کشند اما با سرعتی کمتر از آنچه انداختن يک بمب بر سرشان يکجا باعث می شود. قلب يک کشور را مسموم می کنيد و غدّه بدخيمی را در بدن می نشانيد، آنگاه سريان مرض را به نظاره می نشينيد. وقتی قومی به انقياد کشيده شد، خواه زنده و فروکوفته يا مرده – فرق نمی کند- و دوستان شما و قوای نظاميتان و شرکتهای بزرگ همگی بر سرير قدرت مستقر شديد، می رويد جلوی دوربين می گوييد دموکراسی پيروز شده است. اين شيوه معهود سياست خارجی ايالات متحده بوده است در سالهايی که می گويم.
ماجرای غم انگيز نيکاراگوئه مثال بسيار گويايی است. محض نمونه ای از نگاه امريکا به نقش خود در جهان، در گذشته و حال، آن را نقل می کنم.
سال 1980 در جلسه ای حاضر بودم که در سفارت ايالات متحده در لندن برگزار شد.
مجلس ايالات متحده در شرف تصميم گيری بر سر اين بود که آيا پول بيشتری در اختيار نيروهای کونترا که با حکومت نيکاراگوئه می جنگيدند بگذارد يا نه. من عضو هيئتی بودم که به نمايندگی نيکاراگوئه سخن می گفت، و مهمترين عضو ما هيئت پدر روحانی جان مـِـتکـَـلف بود. رئيس هيئت امريکايی ريموند سايتس بود (نفر دوّم سفارت در آن موقع که بعداً سفير شد). پدر روحانی مـِـتکـَـلف گفت: "ببينيد، من متولی کليسايی در شمال نيکاراگوئه هستم. کسانی که به کليسای من می آيند مدرسه ای ساخته اند، و درمانگاهی و نيز مرکزی برای امور فرهنگی. زندگانی صلح آميزی داشتيم تا اينکه چند ماه پيش گروهی از کونتراها به منطقه حمله کرد. همه چيز را خراب کردند: مدرسه، درمانگاه، مرکز فرهنگی. به پرستاران و آموزگاران تجاوز کردند، پزشکان را کشتند، با بی رحمی وحشيانه. تقاضای ما اين است که از دولت ايالات متحده بخواهيد دست از حمايت اين کارهای وحشتناک تروريستی بردارند."
ريموند سايتس شهره بود به اينکه مردی است عاقل و مسؤليت شناس و دانا. در ميان ديپلماتها احترامی داشت. گوش داد، درنگی کرد، و با لحنی جدّی گفت: "پدر روحانی، بگذاريد نکته ای با شما بگويم. در جنگ، هميشه افراد بی گناه آسيب می بينند." سکوت سردی برقرار بود. خيره خيره به او نگاه کرديم، اما او پلک هم بر هم نزد.آری، افراد بی گناه هميشه آسيب می بينند.
سرانجام کسی گفت: "اما در اين مورد افراد بی گناه از زشتکاری گروهی آسيب می بينند که دولت شما خرجشان را می دهد. اگر کنگره پول بيشتری به کنتراها بدهد، از اين زشتيها بيشتر رخ خواهد داد. مگر نيست؟ پس آيا دولت شما در اين همه قتل و ويرانگری که دامنگير شهروندان يک کشور مستقل می شود شريک جرم نيست؟"
سايتس خم به ابرو نياورد و گفت: "گمان نمی کنم قرائن عرضه شده دعوی شما را تأييد کند."
وقتی از آنجا بيرون می آمديم، يکی از کارگزاران سفارت ايالات متحده به من گفت که از نمايشنامه های من خوشش می آيد. جواب ندادم.
يادآور می شوم که در آن موقع رئيس جمهور ريگان گفته بود: "منزلت کنتراها همانند منزلت مبارزان بنيانگذار امريکاست."
ايالات متحدّه از ديکتاتوری خشن سوموزا در نيکاراگوئه چهل سال حمايت کرده بود. اهل نيکاراگوئه، به رهبری ساندينيستها، رژيم را در 1979 با يک انقلاب نفسگير مردمی بر انداختند.
ساندينيستها بی عيب نبودند. آنها هم دامنشان به کبر آلوده بود، و فلسفه سياسيشان عناصر متناقض بسيار در بر داشت. با اين حال، اهل هوشمندی، خردورزی، و رفتار متمدنانه بودند. می خواستند جامعه ای پايدار، خوب و چندصدائی بر پا کنند. مجازات اعدام را لغو کردند. صدها هزار کشاورز فقير را حيات دوباره بخشيدند. بيش از يکصد هزار خانواده دارای زمين با سند شدند. دو هزار مدرسه ساختند. نهضت سوادآموزی بزرگی به راه انداختند که بی سوادی را به يک هفتم ميزان پيشين فروکاست. آموزش رايگان و نظام درمانی رايگان ايجاد کردند. مرگ و مير نوزادان به يک سوّم ميزان پيشين فروکاسته، و فلج اطفال ريشه کن شد.
ايالات متحده اين دستاوردها را به اسم اينکه اينها توطئه مارکسيستی/لنينيستی است تخطئه کرد. از نگاه دولت امريکا نمونۀ خطرناکی داشت مطرح می شد. اگر نيکاراگوئه اجازه می يافت تا هنجارهای مبنائی عدالت اجتماعی و اقتصادی را بر پا دارد، و اگر اجازه می يافت شاخصهای درمانی و آموزشی را بالا ببرد و به انسجام اجتماعی و احترام ملی دست پيدا کند، آنگاه کشورهای همسايه نيز پرسشهای مشابه مطرح می کردند و همانها را می خواستند. در همان زمان نارضايتی شديد از وضع موجود در السالوادور بالا گرفته بود.
اندکی پيش از "سفره دروغ" ياد کردم که پيرامون ما گسترده اند. رئيس جمهور ريگان عادة ً نيکاراگوئه را "زندان تماميت طلبی" می خواند. رسانه ها، و نيز دولت بريتانيا، اين تعبير را به کار می بردند، و آن را صحيح و منصفانه می انگاشتند. در حالی که نشانه مؤثقی از وجود جوخه های مرگ تحت فرمان حکومت ساندينيستها به دست نيامده بود. نشانه مؤثقی از شکنجه وجود نداشت. هيچ نشانه مؤثقی از خشونت سازمان يافته و رسمی به دست نيامده بود. هرگز کشيشی را در نيکاراگوئه نکشته بودند. بلکه سه کشيش در دولت حضور داشتند، دو نفرشان يسوعی بودند و يکی هم از مبلغـان گروه مرینول بود. زندانهای تماميت طلبی در کشورهای همسايه، السالوادور و گواتمالا بر قرار بود. ايالات متحدّه دولت منتخب مردمی گواتمالا را در1954 ساقط کرده بود، و برآورد می شود بيش از دويست هزار انسان از چنگال ديکتاتوريهای نظامی پشت سر هم آسيب ديدند.
شش تن از برجسته ترين يسوعيان را در دانشگاه امريکای مرکزی سن سالوادور در سال 1989 گروه آلکاتل که در پادگان فورت بنينگ ايالت جورجيای امريکا آموزش ديده بودند سبعانه کشتند. آن بزرگمرد دلير، کشيش اعظم رومرو را در حالی کشتند که مراسم عشای ربّــانی را بر گزار می کرد. برآورد کرده اند که 75000 نفر جان خود را از دست دادند. به کدامين گناه کشته شدند؟ کشته شدند چون باور داشتند زندگانی بهتر دست يافتنی است و می کوشيدند بدان دست يابند. همين اعتقاد کافی بود که آنها را فوراً کمونيست قلمداد کنند. آنها را کشتند چون جرأت کرده بودند وضع موجود را، و دورنمای بی پايان فقر و بيماری و تحقير و سرکوبی را که گويی از هنگام ولادت سرنوشتشان بوده است به ديده ترديد بنگرند.
ايالات متحدّه سرانجام دولت ساندينيستا را ساقط کرد. سالها زمان برد و مقاومت شد، اما تحريمهای لاينقطع و جان باختن 30000 نفر سرانجام روحيه مردم نيکاراگوئه را تضعيف کرد. باز از راه مانده و گرفتار فقر و فاقه شدند. قمارخانه ها دوباره در کشور داير شد. درمان رايگان و آموزش رايگان به سر رسيد. شرکتهای بزرگ انتقامجويانه باز گشتند. "دموکراسی" پيروز شده بود.
اين "سياست" منحصر به امريکای مرکزی نبوده است. بلکه آن را در سراسر جهان پيش برده اند. هرگز به آخر نرسيد. و اينک گويی که هرگز نبوده است.
ايالات متحده پس از جنگ جهانی دوّم هر ديکتاتوری نظامی را که در جهان بوده حمايت کرده و در موارد بسيار مباشرة ً به قدرت رسانده است. منظور من اندونزی است، و يونان، اروگوئه، برزيل، پاراگوئه، هائيتی، ترکيه، فيليپين، گواتمالا، السالوادور، و البته شيلی. مصيبتی که ايالات متحده در 1973 بر سر شيلی آورد، هرگز زائل نمی شود و بخشودنی نيست.
صدها هزار کس در آن کشورها به کام مرگ رفتند. آيا چنين نيست؟ آيا اين را می توان نتيجه سياست خارجی امريکا دانست؟ جواب اين است که آری چنين است و اينها نتيجه سياست خارجی امريکا بوده است. اما به شما چنين نخواهند گفت.
اتفاقی نيفتاده است. هيچ اتفاقی نيفتاده است. آن وقت هم که اتفاق می افتاد؛ اتفاقی نمی افتاد. چون اهميت نداشت. بدان توجه نمی شد. جرائم ايالات متحده سازمان يافته، مداوم، خباثت آميز، و فارغ از پشيمانی بوده است، ولی تنها شمار اندکی در اين باره سخن گفته اند. قدرت را در سرتاسر جهان با دقتی همچون دقتی که پزشکان در کار می آورند به دست گرفته است، و چنان وانمود می کند که عامل و مأمور خيرخواهی و نيکی است. چشم بندی است، و شيوه ای زيرکانه، و حتی هوشمندانه و بسيار موفق برای هيپنوتيزم.
اين قدر می گويم که ايالات متحده بی شبهه بزرگترين نمايشی است که راه انداخته اند. خشن، بی اعتنا، پرخاشگر، بی رحم، و گاه زيرک. فروشنده ای که دوره افتاده است و پرفروشترين متاعی که عرضه می کند خودپرستی است. برنده هم هست. بشنويد که رؤسای جمهور امريکا چطور از "مردم امريکا" حرف می زنند، و مثلاً می گويند "من به مردم امريکا می گويم که وقت آن رسيده است که دعا کنند و از حقوق مردم امريکا دفاع کنند و من از مردم امريکا می خواهم که به رئيس جمهور خود اعتماد کنند در اجرای امری که اجرايش را به نام مردم امريکا بر عهده گرفته است".
شعبده ای است که برق آن چشم را می زند. زبان را چنان به خدمت گرفته اند تا انديشه به ميدان نيايد. تعبير "مردم امريکا" تشک بزرگ و آرامش بخشی است. لازم نيست فکر کنيد. فقط روی تشک دراز بکشيد. اين تشک هر چند هوش و ادراک شما را خفه کند، تشک راحتی است. البته اين شامل 40 ميليون نفری نمی شود که زير خط فقر زندگی می کنند، يا دو ميليون مرد و زنی که در زندانهای گولاگ مانندی به سر می برند که از کران تا کران ايالات متحده بر پا شده ست.
ايالات متحدّه ديگر نگران آن نيست که درگيریها را ملائم نگه دارد. انگيزه ای برای مهر سکوت بر لب نهادن و شيطنتها را مخفيانه پيش بردن باقی نمانده است. ورقهای بازی بدون ترس و رودربايستی همه روی ميز رديف است. سازمان ملل، قوانين بين الملل، يا مخالفت ناقدان را به لعنتی هم نمی خرد، چون اينها همه سست عنصر و بی تأثير است. بـرّه حرف شنوی هم به اسم بريتانيای کبير دارد که نکبت زده و سربه راه همه جا به دنبالش می دود.
دغدغه اخلاقی ما کجا رفت؟ آيا اصلاً دغدغه ای در کار بوده است؟ اين واژه ها چه معنا می دهد؟ آيا منظور همان مفهومی است که اين روزها کمتر از آن سخن می رود- يعنی وجدان؟ وجدانی که تنها به کارهای شخصی ما نظارت نمی کند بلکه مسؤليت مشترک ما را نسبت به کردار ديگران نيز تحت نظر دارد؟ آيا وجدان مرده است؟ خليج گوانتانامو را ببينيد. صدها نفر را بيش از سه سال است بدون تفهيم اتهام حبس کرده اند، نه وکيلی در کار است، نه رويه قانونی، و به لحاظ حقوقی نيز اين حبس محدوديت زمانی ندارد. اين ساختار غيرقانونی را در مخالفت صريح با مفاد پيمان ژنو درست کرده اند. آنچه به نام "جامعه جهانی" مشهور شده است، وجود آن را تحمل می کند اما تأملی در آن باره روا نمی دارد. اين جنايت را کشوری مرتکب می شود که خود را "رهبر جهان آزاد" می نامد. آيا به فکر حبس شدگان در خليج گوانتامو هستيم؟ رسانه ها درباره آنان چه می گويند؟ گهگاه خبری از اينها می رسد، چيزکی در صفحه شش. اينها را به ناکجاآباد فرستاده اند، و معلوم نيست از آنجا وقتی نجات پيدا کنند. هم اکنون شماری از آنها در حال اعتصاب غذا هستند، و غذا را به زور در حلقشان می کنند، در حالی که بعضی از آنها قانوناً مقيم بريتانيا بوده اند. غذا فروکردن به حلق آدمی کار ظريفی نيست. بی حسی و آرامبخش هم در کار نيست. لوله ای است که از راه بينی به گلو فرو می برند. طرف خون استفراغ می کند. اين شکنجه است. وزير امور خارجه بريتانيا در اين باره چه گفته است؟ هيچ. نخست وزير بريتانيا در اين باره چه گفته است؟ هيچ. چرا هيچ نگفته اند؟ برای اينکه ايالات متحده گفته است هر گونه انتقاد از شيوه ما در خليج گوانتانامو اقدام خصمانه به شمار می رود. يا با ما هستيد يا دشمن ما. اين است که بلر دهانش را می بندد.
حمله به عراق راهزنی بود، تررويسم دولتی وقيحانه بود، که بی اعتنا به مقوله قوانين بین المللی انجام شد. اين حمله اقدام نظامی بلاتوجيهی بود که از يک دسته دروغ انباشته بر سر دروغهای ديگر نشأت گرفت، و با خدعه در استفاده از رسانه ها، و فريب مردم، امکان يافت؛ اقدامی که غايت آن تثبيت اقتدار نظامی و اقتصادی امريکا در خاورميانه بود – با اين بهانه واهی و اين توجيه دروغين که اقدامی آزادیبخش است. به عرصه آوردن قوای نظامی رعب انگيز که به کشتار و معلوليت هزاران هزار مردم بيگناه منجر گشته است.
شکنجه، بمبهای خوشه ای، اورانيوم سوخته، آدمکشيهای بی حساب و بی شمار، و تحقير را به مردم عراق ارزانی داشته ايم و اسمش را گذاشته ايم "ارمغان بردن آزادی و دموکراسی به خاورميانه".
چه تعداد آدمی را بايد کسی بکشد تا بگويند مرتکب قتل عام شده و جنايتکار جنگی است؟ صدهزار نفر؟ اگر از من می پرسيدند می گفتم اين رقم فراتر از حدّ کفايت است. بنا براين عدالت اقتضا می کند که بوش و بلر را در دادگاه بين المللی رسيدگی به جنايت محاکمه کنند. اما بوش زيرک بوده است، و اساساً دادگاه بين المللی رسيدگی به جنايت را به رسميت نشناخته است. پس هر جا يک سرباز امريکايی يا حتی چهره سياسی گير بيفتد، بوش اخطار کرده است که تکاوران را به عمليات اعزام خواهد کرد. اما تونی بلر آن دادگاه را به رسميت شناخته، و او را می توان به محاکمه کشيد. نشانی او را هم می توان به مقامات دادگاه داد. همان ساختمان شماره 10، داونينگ استريت، لندن.
مرگ در اين ميان موضوع گفتگو نيست. بوش و بلر مرگ را پشت سر چيزهای ديگر پنهان ساخته اند. دست کم 100000 عراقی را بمبها و موشکهای امريکايی پيش از آنکه شورشها در عراق آغاز شود به کام مرگ فرستاده بود. اما اين شمار اهميتی ندارد. مرگشان هرگز رخ نداده است. گويی کشته های مشقی اند. در فهرست کشتگان هم ثبت نشده اند. فرمانده نظامی امريکايی تامی فرنکس گفته بود "ما جنازه ها را نمی شماريم."
در اوايل جنگ عکسی در صفحه اوّل روزنامه های انگليس چاپ شده بود که تونی بلر روی پسربچه ای عراقی را می بوسيد. زيرش نوشته بود "کودک خوشحال". چند روز بعد، خبر ديگری همراه با عکس در يکی از صفحات داخلی چاپ شد، درباره کودک چهارساله ای که دستهايش قطع شده بود. خانواده اش را انفجار موشکی به باد داده بود، و او تنها بازمانده بود. می پرسيد "دستهايم را کی به من پس می دهيد؟" ديگر خبری از او نشد. تونی بلر نه او را بغل می گرفت، نه ساير کودکان لت و پار شده را، نه هيچ پيکر خونين ديگر را. خون ناپاک است، و اگر بنا باشد جلوی تلويزيون با روی گشاده سخنرانی کنيد، پيراهن و کراواتتان را لک می اندازد.
مرگ 2000 امريکايی هم مايه سرافکندگی است. در تاريکی دفنشان می کنند. مراسم تشييع بی سر و صدا و دور از هياهو برگزار می شود. معلولين هم باقی عمرشان به پوسيدن در تختخواب می گذرد. مرده ها و معلولين در دو نوع قبر متفاوت می پوسند.
قطعه ای از شعر پابلو نرودا را با عنوان "توضيحات" می خوانم:
صبحی بود و همه چيز در حال سوختن بود
صبحی بود و آتشها برافروخته
از دل زمين زبانه می زد
آدميان را به کام می کشيد
آتش همه جا بود
باروت همه جا بود
خون همه جا بود
راهزنها سوار بر طياره و کشتی
راهزنهای انگشتر به دست با زنهای اشرافی
راهزنها همراه با رهبانهای سياهپوش که وعده رستگاری می پراکندند
همه از آسمان فراز آمدند تا کودکان را بميرانند
خون بچه ها در کوچه ها جاری شد
فارغ از هياهو، درست مثل خون بچه ها

کفتارهايی که منفور کفتارند
سنگ خارايی که خار بيابان هم آن را تف می کند
افعيهايی که افعی از آنها می گريزد

رو در روی تو خون در چشمم آمد
که از جانب اسپانيا همچون برجی برخاسته
می آمد تا تو را در موجی فرو برد
از تيغ و غرور

خيانت پيشه
سرداران
ببينيد اسب من مرده است
بنگريد اسپانيای در هم شکسته را:
از پنجره هر خانه آهن سوخته بيرون زده
به جای گلها
از هر روزن اسپانيا
اسپانيا سر بر می کشد
و از هر کودک مرده تفنگی با دو چشم
و هر جنايت گلوله هایی می زايد
که روزی همه بر خال قلبتان خواهد نشست.

می پرسيد اين چه شعری است که شاعر
از رؤيا و برگها سخن نمی گويد
و از آتشفشانهای زادگاه خود.

هان بياييد و خون را در کوچه ها نظاره کنيد
بياييد و ببينيد.
بياييد و ببينيد خون را
در کوچه ها!

روشن بگويم که نقل شعر نرودا ابداً از آن رو نيست که جهموری اسپانيا را با عراق تحت امر صدام حسين همسنگ می انگارم. از نرودا نقل کردم چون در شعر معاصر نمونه ديگری نمی شناسم که بدين کوبندگی و رسايی بمب ريختن بر سر غيرنظاميان را توصيف کرده باشد.

گفتم که ايالات متحده دستش را باز بازی می کند. اين طور شده است. رسماً اعلان کرده اند که سياست جديدشان "سلطه بر طيف سراسری" است. تعبير از من نيست، از خودشان است. "سلطه بر طيف سراسری" يعنی تسلط داشتن بر زمين، دريا، فضا و همه منابع ذی ربط.

ايالات متحده اکنون 702 پايگاه نظامی در 132 کشور جهان دارد، البته به جز سوئد که استثنای شريفی است. بدرستی نمی دانيم اينهمه از کجا آمده، ولی فعلاً اينجاست.

ايالات متحده 8000 کلاهک هسته ای فعال دارد. دو هزار تايشان آماده شليک است، همين که از 15 دقيقه قبل از شليک هشدار داده شود. سامانه هسته ای جديدی در دست تهيه دارند که نامش را سنگر شکن گذاشته اند. بريتانيا هم که هميشه آماده به خدمت ايستاده است، قصد کرده است موشک هسته ای موسوم به ترایدنت را عوض کند. هدف کجاست؟ اسامه بن لادن؟ شما؟ من؟ فلان کس؟ چين؟ پاريس؟ که می داند؟ همين قدر می دانيم که اين جنون بچگانه و حرص در اختيار داشتن و تهديد کردن با سلاح هسته ای هسته اصلی فلسفه سياسی امريکا در حال حاضر است. به ياد داشته باشيم که ايالات متحده پا در رکاب نظامی است و نشانه ای هم از قصد پياه شدنش پيدا نيست.

هزاران نفر، اگر نگوييم ميليونها نفر، از مردم امريکا بروشنی از کردار دولتشان به تنگ آمده و سرافکنده شده اند، ولی فعلاً اينها نيروی سياسی متشکل و منسجمی نيستند. اما ناخوشنودی، ترديد و ترسی که در ايالات متحده رو به تزايد است کم نخواهد شد.

می دانم که رئيس جمهور بوش يک عده آدم باکفايت دارد که سخنرانيهايش را می نويسند. من هم می خواهم داوطلبانه کاری برايش بکنم. پيشنهادم اين است که سخنرانی مختصری را جلوی تلويزيون خطاب به مردم بخواند. با قيافه فکور، موهای مرتب، جدّی، مطمئن، متين، دوست داشتنی، گاه گاه توأم به لبخند، جذاب، و مرد مردانه بيايد و بگويد:
"خدا عين خير است. خدا بزرگ است. خدای من عين خير است. خدای بن لادن عين شرّ است. خدای او خدای شرور است. خدای صدام عين شر بود، اما او بی خدا بود. وحشی بود. ما وحشی نيستيم. سر مردم را نمی بريم. ملتزم به آزادی هستيم. خدا هم اين طور است. من وحشی نيستم. من رهبر منتخب يک دموکراسی دوستدار آزادی هستم. جامعه ما اهل مهرورزی است. مهرورزانه با شوک الکتريکی و تزريقات مهلک اعدام می کنيم. ما ملت بزرگی هستيم. من ديکتاتور نيستم. او ديکتاتور است. من وحشی نيستم. اما او وحشی است. همه شان وحشی اند. من مشروعيت اخلاقی دارم. مشتم را می بيبنيد؟ مشروعيت اخلاقی من همين است. يادتان نرود."

حيات نويسنده همواره در تندباد حاثه هاست، گويی آدمی برهنه باشد. لازم نيست اشکی بريزيم، اما نويسنده عزمی کرده است و بدان پايبند مانده. راستی اين است که بادها بر ما می وزد، گاه سرد و يخبندان. تنها و از جاده دور. نه پناهگاهی، نه دستاويزی. مگر آنکه دروغی بگوييد و دستاويزی برای خود بسازيد، که در آن صورت خواهم گفت به سلک اهل سياست پيوسته ايد.

اينجا چندين بار از مرگ ياد کردم. اينک شعری از خود می خوانم، با عنوان "مرگ".

تن مرده را کجا پيدا کردند؟
تن مرده برا چه کسی پيدا کرد؟
تن مرده را وقتی پيدا کردند مرده بود؟

تن مرده از که بود؟

که بود پدر يا دختر يا برادر
يا دايی يا خواهر يا مادر يا پسر
تن مرده ای که بی صاحب مانده بود؟

آيا اين تن وقتی بی صاحب مانده بود مرده بود؟
آيا اين تن بی صاحب بود؟

آيا تن مرده برهنه بود يا لباسی برای سفر در بر داشت؟

چه شد که گفتند اين تن تن مرده است؟

آيا تو گفتی اين تن مرده مرده است؟

اين تن مرده را خوب می شناختی؟
می دانستی که تن مرده مرده است؟

تن مرده را شستی؟
هر دو چشمش را بستی؟
دفنش کردی؟
بی صاحب رهايش کردی؟
تن مرده را بوسيدی؟

وقتی در آينه می نگريم باور داريم که تصوير روبه رويمان ثابت است. اما يک ميليمتر که جا به جا شوی می بينی که تصوير عوض می شود. چون ما به سلسله ای از تصويرها می نگريم. گاه هست که نويسنده بايد آينه را بشکند- چون حقيقت از فراسوی آينه به ما خيره شده است.

معتقدم با همه دشواری که در راه هست، عزم جزم و اراده عقلانی راسخ ما شهروندان برای تعريف کردن حقيقت راستين حيات فردی و جمعی وظيفه گران و مهمی است که همه بر دوش داريم. تخلف از آن جائز نيست.

مادام که چنين اراده ای در آرمانهای سياسی ما متجسم و متجلی نشود، اميدی نمی توان داشت که به دست آريم و نگاه داريم شرافت آدمی را.




====

I also came across this YOUTUBE Video about the Four Seasons and I liked it.

No comments:

Post a Comment